به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم
بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند








به ادامه مطلب بروی ...

 

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم
بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند




به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه
های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست
می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد


..................................................................................................................................
بی تو، 

 مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه ی جانم گل یادِ تو درخشید باغِ صد خاطره خندید عطرصد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم ساعتی برلب آن جوی نشستیم تو همه رازِ جهان ریخته در جشمِ سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فروریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ... یادم آید : تو به من گفتی : «از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینه ی عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا، که دلت با دگران است. تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!» با تو


گفتم: « حذر از عشق ؟ - ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ، نتوانم ! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لبِ بامِ تو نشستم ، تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم، نه گسستم» باز گفتم که : « تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم....! اشکی از شاخه فروریخت مرغ شب ، ناله ی تلخی زد و بگریخت! اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق ِ تو خندید! یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم. پای در دامن اندوه کشیدم، نه گسستم ، نه رمیدم، رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ، نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
.........................................................................................................................

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....

تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است


باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود



آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی


ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!

............................................................................................................................

همه


لرزش دست و دلم


از آن بود که


که عشق


پناهی گردد،


پروازی نه


گریز گاهی گردد.


ای عشق ای عشق


چهره آبیت پیدا نیست

***

و خنکای مرحمی


بر شعله زخمی


نه شور شعله


بر سرمای درون


ای عشق ای عشق


چهره سرخت پیدا نیست.

***


غبار تیره تسکینی


بر حضور ِ وهن


و دنج ِ رهائی


بر گریز حضور.


سیاهی


بر آرامش آبی


و سبزه برگچه


بر ارغوان


ای عشق ای عشق


رنگ آشنایت


پیدا نیست
..............................................................................................................................

تلخ بگو راســت بگو…..تا شب یلداست بگــــو

 

تا نفسی هست بگو….هرچی دلت خواست بگــــو

 

خسته و بی تاب شدم….محو شدم خواب شدم

 

خـــســتــه از این پنجــره ها…منتظرت قاب شدم

 

گریه بر این حال کشید…..اشک بر این فال کشید

 

بر تــن بی دست خـــدا….نقش دوتا بــال کشـیـد


 

خار شدم…..پست شدم…..با همه…یکدســـت شـــدم

 

تشنه ی بی آب شدی….نیست از این…هسـت شـــدم

 

تلخ بگو راســت بگو……تا شب یلداست بگـــو

 

تا نفسم هست بگو…..هرچی دلت خواست بگـــو

 

خسته و بی تاب شدم….محو شدم خواب شدم

 

خســته از این پنجــره ها…منتـــظرت قــاب شدم


برچست ها : ,,,