داستان های خنده دار


یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا :(

مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه :D

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه . . .

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ،v  به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن :lol:

به ادامه مطلب بروید.....

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .

 

شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود : قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید . او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ، دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .

 

او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ، دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .

 

امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد . اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند ،
باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند .


   داستان  جالب وزیبا

روزی فردی داخل چاله ای سقوط کرد و بسیار دردش گرفت ! :(

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد !

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی !

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت !

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند !

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد !

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت !

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای !

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند !

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است !

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد . . .


برچست ها : ,